عاقبت مانكن شدن
عکسش را که دیدم، ناراحت شدم ولی اصلا فکرش را هم نمیکردم که بخواهد اینقدر اذیتم کند، مدام از صبح تا شب جلوی چشمانم رژه میرود.
انگار یک جایی در گوشه و کنار مغزم جاگیر شده است، و همانجا بست نشسته و خیال تکان خوردن هم ندارد.
راه میروم، میبینمش.غذا میخورم، میبینمش.
کتاب میخوانم، انگار وسط صفحه کتاب نشسته و همینطور بر و بر نگاهم
میکند.
حتی گفتم چشمهایم را ببندم تا شاید توی آن تاریکی برود و دیگر پیدایش نشود
ولی فایده ندارد که ندارد. گفتم بیایم اینجا و بنویسم شاید دست از سرم
بردارد .
+ نوشته شده در ساعت 0:0 توسط باران
|
وبلاگ افسران جوان جنگ نرم استان سيستان و بلوچستان.