تو در خونت غرق شده ای كه پاك تر و خوشبوتر از هر گلاب و عطری است و هر روز غرق در گل های بهشتی هستی .

حتم دارم در لحظه ی اوج گرفتن ، سر بر دامان مادرت زهرا ( س ) نهاده بودی كه اينگونه عرض ادب كردی و همچون او ، گمنامی را برگزيدی .

امروز آخرين  5 شنبه سال است و اينجا " قرارگاه عاشقان زمينی " و نمی دانم مادرت كجای اين زمين خاكی را بو می كشد تا جايی را كه خفته ای بيابد و حسرت به آغوش كشيدن مزارت را كه سال هاست بر دلش باقی مانده را ادا كند .

می دانم كه زنده ای و نجواهايم را می شنوی ...

دلتنگم .... دلتنگ غروب چزابه ....

همه رفته اند ومن جامانده ی كاروانم....

و در به در دنبال واژه هايی هستم كه دلتنگی ام را برايت بازگو كنم .

می دانم خيلی ها نيز همچون من دلتنگ آنجايند ؛ چرا كه وقتی به آنجا قدم گذاشتی به هنگام بازگشت دلت را جا می گذاری .

و قلب من در ميان خاك های گرم جنوب جا مانده است .

آه ....ای آه زمين ! چه مردانی به خود ديدی كه اينگونه ملتی را پس از گذشت سال ها ، مجنون خود كرده اند...

خاك چه سرداری  كه اينگونه شيدايی می كنی و تمام واژه ها و دل ها را آشفته می سازی...

و سر تو چيست كه در حين گمنامی مرا اينگونه آشفته و شيدا به سمت خود كشانده ای ؟ !

کاش آن سو تر از اینجا ، مردمان شهر نشین نیز بدنبال گمنامی می بودن شاید شهر ما نیز بوی آنجا را می گرفت ...

امروز آخرین 5 شنبه سال است ومن آشفته تر از هر روز به اینجا آمده ام ...

و بار حسرت دعوت نشدن و جا ماندن را که بر دلم سنگينی می كند با خود آورده ام...

تو بگو.... چرا جا مانده ام ؟.....چرا ؟ ...

چه جواب زيبايی دادی....

لبخند بر لب هايم گل كرده است.....

آری امسال من مهمان تو بودم تو مرا دعوت كرده ای ....